بهترین دوست - عاشق عشقم
متن زیر در تاریخ84/12/23، ساعت: 2:28 صبح نوشته شده است. ¤ بهترین دوستیه روز یه پسره داشت رویاهاشو که کمکم داشتن به آرزو تبدیل میشدن مرور میکرد. اون پسره یه دوست داشت که خیلی از دوستیشون نمی گذشت.ولی انگاری خیلی وقت بود که هم دیگه رو میشناسن. پسره از دوستش سوال کرد چرا همه آدما بی وفا هستن؟ دوستش گفت همه آدما که بی وفا نیستن. پسره گفت: پس چرا آدما هم دیگه رو تنها میزارن. دوستش بهش گفت: من تو قلب تمام آدما یه چیزی گذاشتم که بفهمن تنهایی چیه تا هم دیگه رو تنها نزارن. پسره با این که میدونست اون چیه به دوستش گفت اون چیه که به تمام آدما دادی؟ دوستش گفت من تو قلب تمام آدما یه هدیه گذاشتم که اسم اون عشق. پسره گفت من اون هدیه تو پیدا کردم.اونو به یکی که خیلی دوستش داشتم نشون دادم. اما اون هدیه تو رو ندید . فکر کرد دارم بهش دوروق میگم. می خواستم بهش بگم... خودت از اون یه دونه تو قلبت داری.اما ترسیدم اونو به یکی داده باشه یا نتونه اونو پیدا کنه.
پسره هدیه رو گذاشت تو قلبش و رفت. حالا هدیه تو قلب پسره سنگینی میکرد.اون نمی دونست با هدیه چه کار کنه. همین جوری که به هدیه نگاه میکرد و نمی دونست کی اونو بهش داده یه هو خدا اومد. پسره دید انگاری اونو میشناسه.از خا پرسید که هستی. خدا گفت: من همونیم که این هدیه رو به تو دادم. پسره تازه فهمید چرا اونو می شناخت. از خدا پرسید حالا باید با این هدیه چه کار کنم. خدا گفت همون کاری که من خیلی وقت پیش با اون کردم.باید بتونی اونو بین هزاران نفر تقسیم کنی. هر چی اونو بین افراد بیشتری تقسیم کنی بیشتر به من نزدیک میشی. پسره که از آشنایی با اون خوشحال بود قبول کرد. پسره شروع کرد به تیکه تیکه کردن قلبش.هر تیکه رو می گذاشت پیش هدیه هایی که خدا به آدما داده بود. پسره دید واقعا داره با خدا دوست میشه. دید داره به اون نزدیک میشه. سعی کرد تیکه ها رو کوچیکتر کنه تا به آدمایه بیشتری برسه. آخر سر یه تیکه موند هر چی سعی کرد اونو به صاحبش برسونه نتونست صاحبشو پیدا کنه. بالاخره فهمید اون تیکه مال همون کسیه که خیلی دوستش داشت. رفت تا اونو بده خدا. تا خدا اون تیکه رو بذاره تو قلب دختره. اما خدا گفت من قبلا یه تیکه از قلبتو گذاشتم تو قلب اون دختر.تو هم به خاطر همینه که اونو دوست داری. این دو تیکه رو از کنار هم کندم.الان تیکه هایه قلبتون با هم یکی هستن.
خدا گفت حالا دیدی تو تنها نیستی. پسره که به خدا خیلی نزدیک شده بود فهمید که تمام آدمای دنیا همیشه با اون هستن.
پسره هم اون تیکه رو همیشه یادگاری نگه داشت. گاهی به یادگاری اون دختره نگاه میکرد و به این فکر میکرد چرا اون دختره هیچ وقت نتونست یادگاری خدا رو ببینه. و با رویا هاش به آرزوهاش چشم میدوخت.
¤ نویسنده: ارمائیل |
خانه
کل بازدیدها: 15912 بازدید امروز : 0 لینک به وبلاگ موضوعات وبلاگ
دوستان
موسیقی
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
RSS
نازنین
حرف های من
کلبه غم
بی تو نمی خندم
دلهای شیشهای
سکوت شبانه
عشق راه زیستن است
تنها برای تو می نویسم
پسر تنها«عاشقان»
رفوزه
ایهام«کامیار»
عاشقانه دوستت دارم
متالیکا
برای روزهای بهتر
زبان عشق